وقتی فریدون فروغی میخواند: «دلم از خیلی روزها با کسی نیست، تو دلم فریاد و فریادرسی نیست»، سعید راد متولد شد؛ قهرمانی که غالباً مرگ در میان کوچههای تنگ جنوب شهر و زیر تیغ آفتاب سرنوشتاش بود.
احمد سعید حقپرست راد در آبان ۱۳۲۳ - دوران اشغال ایران توسط متفقین- در محله سنگلج تهران به دنیا آمد. او بهنام سعید راد شناخته میشود و اغلب با تصویرش روی صدای فریدون فروغی، وقتی زخمخورده و با پای لنگ، از کوچهها رد میشد و از مرگ میگریخت. او از همان تنگنای امیر نادری بدل به شمایل تازهای در سینمای ایران شد؛ شمایل یک ضدقهرمان که روزگار آرمانیاش گذشته و اکنون آن ابهت و اهمیت تاریخی خود را از دست داده است. هرچند پیش از تنگنا در آثار مطرحی چون خداحافظ رفیق، کافر، صبح روز چهارم و صادق کرده بازی کرده بود ولی تنگنا تثبیت او بهعنوان بزن بهادرهای ناکام دوران پرالتهاب تاریخ ایران بود؛ تاریخی که دیگر قهرمان نداشت - قهرمانهاش محکوم به ناکامی بودند؛ تاریخی که مرگ تختی را با شمایل ناصر ملکمطیعی در قیصر نشان داد و بیقهرمانی ملتش را مدام در فیلمها و ترانهها و داستانها فریاد میزند. سعید راد محصول چنین تفکری است و در بحبوحه این بلبشوی تاریخ بیقهرمان، به شهرت رسید.
همکاری با چهار فیلمساز مطرح تاریخ سینمای ایران، کامران شیردل، امیر نادری، ناصر تقوایی و فریدون گله نشان میدهد سعید راد دقیقاً آن شمایلی بود که سینمای موسوم به اجتماعی به آن احتیاج داشت. سه سال نخست کارنامه بازیگری او از سال ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۳ شاهد چنین حضوری است.
خداحافظ رفیق اعتراف تاریخ سینماست به بیقهرمانی و عدم نیاز سینما به اکسیونهای آشنای فیلمفارسی. فیلم نادری بیش از آنکه به موقعیتهای پرالتهاب داستانی و بزنبزنهای رایج فیلمهای دهه چهل بپردازد، پرسهزنیهای بیهدف ضدقهرمانش را هدف قرار میدهد زیرا دوران فیلمفارسیهای اولیه به پایان رسیده و کارگردانان موسوم به موج نو نیک میدانند گفتن و نشان دادن آنچه دیگر نه نیازش احساس میشود و نه اصلاً وجود دارد -مانند قهرمان- دردی را دوا نمیکند - حتی داستان خداحافظ رفیق هم منطبق با همین واقعیت تاریخی است: ناصر جاهلی است که انگار از توی فیلمفارسیهای دهه چهل شمسی بیرون پریده و اکنون رسیده به دورهای که دیگر جامعه به او اعتنایی ندارد و خود نیز میداند که دوران بازنشستگیاش سر رسیده. لحظه مردنش لحظهای اساسی است که سینمای دهه پنجاه خورشیدی را به مدت هفت سال تا رسیدن به انقلاب ۵۷ به سینمای ضدقهرمان بدل میکند؛ لحظهای که ناصر در کوپههای قطار از مرگ فرار میکند اما همه تماشاگران میدانند او خواهد مُرد و پس از مرگش، پلیس بالای سر جنازه میگوید: «مثل اینکه قبلاً زخمی بوده».
نکته حائز اهمیت اینکه تماشاگران فیلمفارسیهای دهه سی تا میانه دهه چهل نیک میدانند قهرمانشان نخواهد مُرد و مرگ قهرمان را تاب نمیآورند و بالعکس، مرگ ضدقهرمان از میانه دهه چهل تا آستانه انقلاب، امری محتوم تلقی میشود و این گرایش کاملاً با واقعیت تاریخ منطبق است. سعید راد در فیلمهایی چنین - که مرزی است میان آثار موسوم به فیلمفارسی و فیلمهایی با گرایش به روشنفکری دوران- هیبت آرمانی خود را گامبهگام به دست خود فرومیریزد و صدالبته جامعه در فروپاشی این شمایل آرمانیاش نیز بیتأثیر نیست.
بیراه نیست که کامران شیردل با تأثیر از از نفس اُفتادهی گدار، صبح روز چهارم را با نقشآفرینی سعید راد به تصویر میکشد. از نفس اُفتاده نیز بیانگر شمایل از دست رفته قهرمان در سینمای آمریکاست - در اندوه روزهای آرمانی که اکنون آرمانها از نفس افتاده.
سعید راد در صبح روز چهارم نقش ژان-پل بلموندو را بازی میکند؛ جوانی آس و پاس که پس از دزدی و قتل بیدلیلش به تهران بازگشته و قصد دارد با معشوقهاش به جنوب فرار کند. در فیلمهایی که این دوره با حضور ضدقهرمانهای در انتظار مرگ ساخته میشود، خشونت بصری نیز تشدید مییابد زیرا آخرین تلاشهای ضدقهرمان برای توسل به قدرت نمایش داده میشود. از این روی سعید راد بهعلت چهره خشن و صلابت نگاهش انتخاب هوشمندانهای است. این امر در صادق کرده به اوج خود میرسد و ناصر تقوایی، استواری و استحکام دیرینه سنت را به شمایل سعید راد تشبیه میکند - شکل راه رفتنش، گام برداشتنش و یا نگاه کردنش که همگی قدرت را متبادر میکند؛ قدرت سنتی که بیآنکه خود بداند دارد از بین میرود و در برابرش مدنیت و قانون جایگزین میشود. در پایان صادق کرده همین قانون است که او را از پای در میآورد.
سعید راد در طول هفت سال دهه پنجاه خورشیدی آنقدر از پای درآمد که پس از انقلاب دیگر قوزک پایی برایش باقی نمانده بود و آن یکدمی هم که بود، حاکمیت جمهوری اسلامی ازش سلب کرد و خانهنشین شد. در آستانه انقلاب نقش مردی را بازی میکند که رؤیای قهرمانیاش را در جایی جز کشور خود میجوید؛ نقش بوکسوری در فیلم ساخت ایران که شاید شبیه به زندگی خودش و همکارانش باشد - وقتی جریان انقلاب هم آنان را امیدوار میکرد و هم میترساند.
پس از انقلاب و در همان سالهای اولیه دهه ۱۳۶۰ بهجز نقشآفرینی در چند فیلم غیرمطرح، در مهمترین فیلم مسعود کیمیایی ایفای نقش میکند: خط قرمز؛ سیاسیترین فیلم کیمیایی که اگرچه حوادث آستانه انقلاب را دنبال میکند ولی قابل بسط یافتن به جریانات وزارت اطلاعات است. سعید راد نقش یک مأمور ساواک را بازی میکند که میان ایدئولوژی و عشق گیر کرده و این نیز با زندگیاش عجین است؛ عشق به سینما و ایدئولوژیای که میگفت او نباید - و اجازه ندارد- فیلم بازی کند و همانطور که در خط قرمز، عشق به کامیابی نرسید، سعید راد در عقابها ساخته ساموئل خاچیکیان( آخرین فیلمش قبل از مهاجرت) به همان احمد سعید حقپرست راد بازگشت و ناکام ماند؛ اما پس از حدود بیست سال که دوباره به سینمای ایران بازگشت، نشان داد میتوانست فارغ از شمایل ضدقهرمانش - قد بلند و چشمهای آبی و نگاه باصلابتش- بازیگری مهم باشد و نشد. در دوئل احمدرضا درویش نشان داد او این همه سال بازیگر بوده و ایدئولوژی پیش و پس از انقلاب -هرکدام بهگونهای- امکان بروز خلاقیش را نداده است.
سعید راد جزو معدود بازیگرانی است که بهترین فیلمهاش با زندگی خودش انطباق داشت و افسوس که بهترین فیلمهاش، درباره ناکامی و شکست بود.