«ایستگاه فضایی بینالمللی» (I.S.S.) ساخته گابریلا کوپرتویت که این روزها در بریتانیا و سایر کشورهای اروپا اکران شده، داستان تخیلی وقوع جنگ جهانی سوم را بازگو میکند که اثراتش به یک ایستگاه فضایی بینالمللی میرسد.
فیلم از یک ایستگاه فضایی بینالمللی میگوید که پس از جنگ سرد بنا شده تا دانشمندان و فضانوردان آمریکا و روسیه با هم از آن استفاده کنند. داستان با رسیدن دو دانشمند آمریکایی به این ایستگاه آغاز میشود، جایی که سه نفر روس و یک آمریکایی منتظر آنها هستند و به این ترتیب حالا سه نفر از هر کشور در این ایستگاه حضور دارند. اما آنها شاهد صحنه غریبی هستند: زمین چهره عوض میکند و صحنههای انفجار در مناطق مختلف آن دیده میشود. ابتدا گمان میکنند که بر اثر آتشفشان در مناطق مختلف این اتفاق رخ داده، اما رفتهرفته متوجه میشوند که جنگ جهانی سوم آغاز شده و آمریکا و روسیه با هم درگیر شدهاند.
از اینجا با فیلمی پر تعلیق روبهرو هستیم که همه چیز آن در فضای بسته این ایستگاه فضایی رخ میدهد، جایی کوچک که حالا دو گروه از دو کشور، ناخواسته رو در روی هم قرار میگیرند. با قطع شدن اینترنت ارتباط آنها با زمین محدود شده، اما هر دو گروه پیام مشابهی از دولتهایشان دریافت میکنند: باید به هر قیمتی کنترل ایستگاه فضایی را به دست بگیرید. این برای هر دو گروه به معنی حذف فیزیکی طرف مقابل است. از اینجا چالش فیلم آغاز میشود: شخصیتهایی که رفتاری مهربانانه با یکدیگر داشتند، حالا در برابر هم قرار میگیرند.
در مقدمه طولانی فیلم با این شش شخصیت آشنا میشویم: در صحنهای که به تنش لفظی جزئی میرسد، آنها به هم میگویند کاری با مسائل روز از جمله درباره سوریه و اسرائیل ندارند. به نظر میرسد همه چیز برای یک همکاری حرفهای دو جانبه مهیاست، اما ادامه فیلم خلاف آن را ثابت میکند و فیلم به خشونتی غریب میرسد که هر دو طرف در برابر هم به کار میگیرند.
با ادامه ماجرا، فیلم شخصیتهایش را از تعاریف ساده همیشگی یعنی آمریکایی و روس دور میکند و به ترکیب بدون مرزی میرسد که در آن دو جبهه متفاوت و متضاد با هم تداخل میکنند و نتیجه غریبتری حاصل میشود. فیلم به جنگ کلاسیک آمریکا و روسیه تن نمیدهد و محور را بر «انسانیت» یا در برابر آن رفتار غیر انسانی شخصیتهایش قرار میدهد. به این ترتیب جبههبندی کلاسیک و معمول که افراد دو کشور را در برابر هم قرار میدهد، از بین میبرد و به جای آمریکا و روسیه، رفتار انسانی و غیر انسانی در برابر هم قرار میگیرند. نقطه آغاز این ماجرا جایی است که همه آنها از دور به زمین پیش از درگیری خیره شدهاند و یکی از آنها ضمن اشاره به زیبایی زمین، اشاره میکند که از فضا هیچ مرزی معنایی ندارد. این جمله کلیدی بعدها معنا مییابد؛ جایی که به پایان بیمرز فیلم میرسیم و در آن مفهوم مرز تهی و بیارزش به نظر میرسد.
از بین رفتن مفهوم مرز از جایی آغاز میشود که میفهمیم زن روس عاشق یکی از مردان آمریکایی است. در نتیجه زمانی که اولین مرد آمریکایی قرار است قربانی شود، تضاد آشکاری در احساسات و وظیفه رخ میدهد که موتور محرک فیلم است و تا انتها بر آن سنگینی میکند. مفهوم وظیفه و وطندوستی عملا در فضا از اعتبار میافتد و این بار فقط با اعمالی روبهرو هستیم که انسانی تلقی میشوند یا مغایر آن.
به این ترتیب این فیلم کوچک، جمع و جور و مستقل که خارج از جریان هالیوود و استودیوها و بودجههای کلان ساخته شده، به نوعی در مضمون هم خلاف جریان حرکت میکند و از تن دادن به شعارهای مرسوم و برافراشتن پرچم پیروزی آمریکا به سبک هالیوود خودداری میکند.
فیلم سؤال اصلی و اساسیای را مطرح میکند: باید تن داد و بهخاطر فرمان رسیده، آدمهای کناری را که تا دیروز دوستانت بودند کشت، یا میتوان به شکل دیگری به زندگی نگاه کرد؟ فیلم با جواب این پرسش دست و پنجه نرم میکند و تماشاگر را تا انتها با همین مضمون پیش میبرد.
حضور دو زن به پرداخت شخصیتها و روابط کمک میکند و گرههای داستانی به کمک روایت میآیند: مثلا در ابتدا زن روس انسان خوبی به نظر میرسد که قصد کمک کردن دارد، بعدتر به نظر میرسد دروغ گفته و خیانت کرده، اما باز جلوتر میفهمیم که گفتههای مرد آمریکایی درباره او دروغ بوده و این زن واقعا قصد کمک داشته است.
بازی با واقعیت و جابهجا کردن خوب و بد و زیر سؤال بردن مفاهیم کلیشهای آن، مایههایی است که داستان ساده و سرراست فیلم را با لایههای جذابتری روبهرو میکند تا به صحنه انتهایی میرسیم: جایی که سیاست جان انسانها را در همین ایستگاه فضایی هم قربانی میکند، اما دو نفر از دو گروه متخاصم تصمیم متفاوتی دارند و میخواهند به جای آدمکشی، در پی نجات انسانها باشند.