تأثیرپذیری فرامرز اصلانی از شعر کلاسیک فارسی بیش از چیزی است که تصور میشود. ترانهها شاید ساده به نظر برسند اما ترانهنویس به دنبال هفت شهر عشق، رد پای سعدی، رودکی و مولانا را آشکار میکند.
سعدی میسراید: «برو ای سپر ز پیشم که به جان رسید پیکان/ بگذار تا ببینم که که میزند به تیرم.» دوبار «که» بهکار میرود در مصرع دومش. اولیاش حرف ربط است و دومی، ضمیر پرسشی بهمعنای «چه کسی». دوبار، یک صدا، ریتم میبخشد بیت را و نبرد تنهایی بیسپر را کوبندهتر میکند. سعدی چنین استاد سخن است (که که میتواند چون او باشد؟) که تنها با یک «که»، هیاهوی تنهایی عاشق را دوچندان میکند. و رودکی پیشتر سروده «گفتا که که را کشتی تا کشته شدی زار؟»
این زبانآراستنها، این شکوه کلام را حتی در سادهترین ترانههای فرامرز اصلانی میتوان جستوجو کرد. ترانهای بهغایت آسان که دوبار پشت سرِ هم از «تو» استفاده میشود: «اگه یهروزی نوم تو تو گوش من صدا کنه.» «تو»ی اول به یار خطاب است و «تُو»ی بعدیاش همان «درون» (توی گوش من). این دوتای یکسان، ضرباهنگ شوریدگی است که اگر یکروز چنان شود، چه غوغا که نمیشود. مسعود سعد سلمان در قصایدش دارد: «به دست تست امر تو تو را فرمان روا باشد» و سنایی: «تا تو گویی تو آن نه تو تو تویی».
این تکرارها، این صداهای یکسان از جنس همان آرایههای دیرینه شعری ماست که –به شکل عامیانه- در ترانه دیوارش به اوج خود میرسد: «یه دیواره، یه دیواره، یه دیواره...» انگار دیوار که اسارت است و سکون و سکوت، اینجا با خاطرات ترانهسرا دارد خشت به خشت فرومیپاشد. بر دیوار انگار کوبیده میشود و تکههای خاطره را نمایان میکند. چیزی شبیه وجد و هیاهوی مولانا که «معشوق همینجاست، بیایید بیایید.»
در بیت بعدی میخواند: «معشوق تو، همسایه و دیوار به دیوار.» به نظر بسامد این صداهای «بیایید» و «دیوار»، ابتدا دعوت حقیقت میکند و سپس فقدان حضور را به سکونِ دیوار ربط میدهد؛ زیرا مولانا اعتقاد دارد معشوق را نه در حج و کعبه که در خود میتوان یافت: «در بادیه سرگشته شما در چه هوایید.» در واقع ممارست صداها، قطعیت میدهد به فقدان و بیخبری. در ترانه دیوار نیز مکرر گفتن از دیوار، از دست رفتگی خاطرات را مدنظر دارد؛ دیواری که «پشتش هیچی نداره». این تنها یک از دهها تأثیری است که او از مشاهیر ادب گرفته است.
به نظر میرسد ترانهسرا، فخر زبان را در شعر پارسی میجوید. تأثیرش از شعر کلاسیک فارسی بیش از چیزی است که تصور میشود. ترانهها شاید ساده به نظر برسند اما از غنای زبان تاریخ بهره میبرند. گویی زبان گمشده در کتابهای شعر، عشق را بهتر میرساند تا زبان عصر نو. برای نمونه همانند غزلی از اوحدی، ترانه دل اسیره نیز با «دل اسیر» آغاز میشود و جالب که هر دو یک وزن عروضی دارد: اوحدی میسراید «دل اسیر حلقه آن زلف چون زنحیر شد» و او مینویسد «میدونی دل اسیره، اسیره تا بمیره» - وزن هر دو «فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن» (رمل مثمن محذوف).
با این کوتاهوصف، بیراهه نیست اگر ترانهسرایش به راه بادیه رفته و آلبومی بهنام بهیاد حافظ را ضبط کرده باشد. در همان گام نخست -آلبوم دلمشغولیها- نیز ردپای حافظ پیداست: قطعه آهوی وحشی که بخشهایی از مثنوی خواجه شمسالدین محمد را به تاروپود گیتارش پیوند زده. در سومین گام خود روزهای ترانه و اندوه، ردپای مولانا چنان مشهود است که قطعه بشنو از نی همان نینامه مولوی است.
این شوریدگی مولویوار، تا آنجا ادامه مییابد که همانند آن عارف بلخ که نخست در جستن حقیقت میپرسید «کیستی تو؟» و با حاصل شدن معرفت، پرسش را برمیگرداند که «کیستم من؟»، ترانه کیستی با سوال ترانهسرا آغاز میشود: «تو کیستی؟ از جنس چیستی؟ /اهل مهری یا آنکه ماه، از خود بیخود یا که آگاه؟» و بلافاصله پرسش را چنین طرح میکند: «من کیستم؟ از جنس چیستم؟» و در آخر، معرفت عاشقانهاش راه میدهد به «ما کیستیم؟» روندی معرفتطلب و حقیقتجوی که از زبانآراییهای شعری به دنیای عرفان و عشق میرسد. نام یکی از آلبومهاش خط سوم است؛ ایدهای در میان عرفای ایرانی که حقیقتجویی و راههای نرفته را پیشنهاد میکند. و در این آلبوم یک قطعه از مولاناست و یکی از شیخ بهایی. خود قطعه خط سوم عرفان است. پرسش این است که «من کیستم؟» و در خود، خود را میجوید: «من نه پیرم نه جوانم، من نه پیدا نه نهانم.»
ترانهنویس در جستوجوی روشنایی است در ترانههاش. بهدنبال هفت شهر عشق است (نام یک قطعه از آلبوم روزهای ترانه و اندوه). دنبال چراغ است: «هیچکس در دل تاریکی شب/ با چراغی به سراغم نرسید» (قطعهای بهنام هیچکس). او شمایل یک دنبالکننده روشنی بود در عصر تیرگیها.
فرامرز اصلانی چنین بود و ترانههاش چنین است: زبان، زبان حافظ و سعدی است، نگاه، نگاه مولانا، کلام اما کنار هم آوردن محاوره است با ادب و شعر. در عامیانهترین ترانههاش، حرف زدن یک ادیب است. ناگهان میان حرفهای عام، یک فعل از کار افتاده، یک کلمه دیرینه جای خوش میکند و کلام را به شکوه میرساند. در ترانه دیوار از «بُنِ بال» نام میبرد؛ «بُن» در معنای «بیخ»، «بنیاد». یا در قطعه دستم بگیر بهجای «نیستی» از «نِئی» استفاده میکند: «گلدانی باش گلزار اگر نِئی» (گلزار اگر نیستی لااقل گلدان باش). در عین حال یک گویش «طهرونی» از دست رفته را میتوان لابهلای این شکوه کلمات یافت. او توأمان که دنبال جستوجو و آرامش بود، خیابانهای تهران را نیز در خاطرات میگشت و میگشت و همین دوگانه است که سبکش را میسازد.
شاید بتوان سبک او را با دو واژه نامرتبطِ نوستالژی و عرفان تعریف کرد. به یاد ندارم ترانهخوانی بهجز او در ترانهای به جای واژه «نام» از گویش تهرانی «نوم» استفاده کرده باشد: «اگه یهروزی نومِ تو...» و یا نوک دیوار را به لهجه قدیم تهران، «توک دیوار» بخواند در ترانه دیوار: «توکِ دیوار رو پوشیدن سیه ابرون». چه تناقض غریب و شگفتانگیزی برقرار میشود در کار فرامرز اصلانی. تناقض میان دو زمان در میانه دو زبان. نوستالژی دقیقا با همین لحظهها در کار او پیدا میشود. او به لهجه خود از عرفان میگوید و میخواند.
و اینجاست، دقیقاً همینجاست شگفتی حضور کوتاهش.