فیلم «منطقه مورد علاقه» که اسکار بهترین فیلم بینالمللی را به خانه برد، با صدا تصویر میسازد؛ تصویر مرگ در اردوگاه آشوویتس.
روی تصویر سیاه، صداست که شنیده میشود؛ دوصدای درهم، نوای شادمان پرندهها و صدایی خوفناک و تهدیدآمیز. تصوی رسیاه بر سیاهیاش آنقدر میماند که «صدا» اهمیت خود را بیابد -و کارکرد تناقضآمیزش را: دو صدا که توأمان حسی متناقض را میرساند، و این ناسازگاری (که ابتدا از طریق صدا حضور مییابد) عصاره روایت «منطقه مورد علاقه» است؛ روایت غریب سرگذشت افسری نظامی، رودولف هوس -مسوول اردوگاه آشوویتس- که زندگی آرامی را کنار خانوادهاش سپری میکند. همهچیز برای یک زندگی آسوده فراهم است؛ فرزندانی آرام، همسری در کنار و خانهای... خانهای باشکوه که آرامش آنان را دوچندان جلوه داده است؛ آرامشی مملو از فریاد! در واقع عمارت زیبای آنها همجوار با اردوگاه آشوویتس است و همچنان که در خلوت خود صدای پرندگان و آوای دلنشین پیانو را گوش میسپارند، صدای ضجههای یهودیان، صدای نالههایبیجانشان از سوختن، صدای جیغ، صدای مردن و زندهزنده جاندادن با آنهاست. با اینحال گویی نالهها و شیون آدمها به آرامش آنان میافزاید و دمی به روی خود نمیآورند و همچنان محل زندگیشان، یک «منطقه مورد علاقه» است.
«منطقه مورد علاقه» در صوت به تصویرسازی میپردازد. این جمله خود درگیر تناقض است اما این صداست که امکان تخیل و ترسیم کردن تصاویری نادیدنی را میسر میسازد. هنگامی که زن (زاندرا هوله) باغچهاش را رسیدگی میکند و حواسش به نهالها و برگها و گلهاست، صدای فریاد یهودیان است که به تصویر ذهن بیننده میآید. در این لحظات است که تماشاگر اصلاً سبزی باغ و زیبایی گلهای قرمزش را نمیبیند بلکه آنچه میبیند شاید تداعی تصاویری است که پیشتر از آشوویتس دیده! در واقع صدا عامل تخیل میشود و میتواند امکان ورود به اردوگاه را برای بیننده فراهم آورد. از این روی، این فیلم میتواند بیش از هر فیلم دیگری، اثری درباره آشوویتس باشد؛ فیلمی که لحظهای خشونت نشان نمیدهد ولی کیست که نداند تصور خشونت بیش از تماشای آن آزاردهنده است. «تصویرها نعره میکشند»۱ انگار. صدا دارند -صدایی مضاعف از آنچه شنیده میشود.
در طول فیلم صدای زندانیان بهشدت قلیل است و نیازمند درست گوش سپردن. باید دقت کرد تا صدای مرگ را شنید. در میانهها حرفها و خندیدنها و بازیگوشیها و صدای بشقاب و کاردی که سر میز شام شنیده میشود و صدای خلوت زن و شوهری و در میانه تمام اصوات، ناگهان یک صدای شلیک، یک فریاد، یک شیون، و همین برای یک مدت تخیل مرگ کافی است. از این روی، صدا مینیمالیستی بهکار گرفته شده تا قدرت تصویرسازی ذهن فعال شود.
اما تصویرها خود نیز قابل توجه مینماید. دو جنس/ شکل تصویر در «منطقه مورد علاقه» وجود دارد. اصلیترین شکل تصویرگری، قابهایی است که به زندگی «رودولف هوس» و خانوادهاش میپردازد؛ خانوادهای که آرامش را در خانه خود و رودخانه و باغنمایی که نزدیک آن است یافتهاند. گاه میهمانی میدهند و گاه تنهایی خلوت میکنند و لحظهای راه به اندوه نمیدهند.
شکل تصاویر مربوط به این خانواده، بهشدت نقاشانه است. دوربین ثابت و بهصورت «تابلوی زنده» (Tableau vivant) درآمده و در هر قاب، نقاطی متحرک و مشخص برای جلب توجه وجود دارد. برای نمونه، قابها عمدتاً تصویرکننده سرسبزی باغ و سرزندگی خانه است اما گوشههای قاب را مثلا دودکشی در دوردست (اردوگاه) یا آتشی شعلهور که نشان میدهد زندهها و مردهها را دارند میسوزانند، پُر کرده که بلافاصله تمرکز را بهخود میگیرد؛ این تمهید البته معلول صدایی است که نخست توجه را به خود میگیرد. تماشاگر ابتدا از طریق صداست که به آشوویتس پی میبرد و طبیعی است که در قابها بهدنبال منبع صدا میگردد. صدا، عاملی است به ایجاد یک روایت ذهنی (اینکه چه بر سر یهودیان میآید) و تصویر هرچهقدر در تلاش برای نشان ندادن باشد، یک نقطه، یک جزء، یک اشاره به اردوگاه کافی است که حواس را از ابتذال زندگی افسر «هوس» و خانوادهاش پرت کند به سمت یک جنایت تاریخی.
این تصاویر یادآور سبک ویلهم هامرشوی -نقاش دانمارکی- است. «تنهایی» یکی از مضامین کلیدی در نقاشیهای هامرشوی است. او قاب را چنان ترسیم میکند که انسان در محاصره اشیا قرار گرفته و تنهاییاش بیش از پیش نمایان میشود؛ گویی انسان قرن نوزدهمی در نقاشیهای هامرشوی از جامعه صنعتی به خانهاش پناه برده و این خانه محملی برای تنهایی است. از این روی معمولاً انسان میان چارچوب در یا از گوشه اتاق دیده میشود. این سبک را میتوان در تابلو- زندههای«منطقه مورد علاقه» دریافت کرد؛ خانوادهای که به خانه -به منطقه مورد علاقهشان- پناه آوردهاند. با این تفاوت که هامرشوی این تنهایی را ناگزیری انسان مدرن میخواند در حالی که «منطقه مورد علاقه»درباره خانواده یک افسر آلمانی است که بهانتخاب خود و باکمال میل در جوار جسدهای سوخته یهودیان زیست میکنند؛ بنابراین طبیعی است که رنگهای کدر که پایه نقاشیهای هامرشوی است در «منطقه مورد علاقه»به رنگهای زنده و جلوهگر بدل شود.
آدام لهرر در جستار یادداشتهایی بر منطقه مورد علاقه۲ اما به فرمی دیگر از نقاشی اشاره میکند. لهرر معتقد است تصاویر برگرفته از سبک وانیتاس (Vanitas) است؛ سبکی متعلق به دوره باروک که طبیعت بیجان را کدر و مرده به تصویر میکشید. در این سبک، اشیا نقشی نمادین برای نشان دادن گذر عمر و فانی بودن زندگی انسان دارد؛ از اشیای شیشهای که معنای شکنندگی و نابودی را میرساند تا گل و گیاه که توأمان معنای زندگی و مرگ را. وانیتاس بهیاد میآورد که «روزی خواهیم مُرد» و درون سبک خود مرگآگاهی را پرورش میدهد. در «منطقه مورد علاقه» نیز رویکرد نقاشی وانتیاس قابل دریافت است زیرا اول اینکه خانواده «هوس» بهشدت دلبسته خانه و طبیعت حیاطشان هستند -انگار هویتشان را از چیزهایی میگیرند که هرآن امکان نابودیاش وجود دارد و با این وجود دلبسته آن هستند و دوم، تماشای جلوهگریها و زیباییهای طبیعت -بهدلیل کارکرد صدا- رسانای مرگ است.
به بیان دیگر، این تصاویر تزیینی است و هرچه فریاد یهودیان (در صوت) شدت میگیرد، قابها بیشتر جلوهگرانه مینماید تا جایی که در میان صوت خشونتبار (فریادهای پیاپی) قابهایی از گلهای زیبای باغ یکبهیک نشان داده میشود. و نمایش کارتپستالهای گلها به یک گل قرمز رسیده و بهآرامی، تمامی قاب، رنگ قرمز به خود میگیرد. گویی پشت این زیباییها، خونهاست که سرازیر میشود.
در میانه این تصاویر اما یک شکل بصری دیگرگون نیز وجود دارد؛ شکلی بهکل متفاوت از آنچه در غالب نماها دیده میشود و ابتدا زمانی نمایش داده میشود که پدر (رودولف هوس) در حال قصهخوانی هانسل و گرتل برای فرزندانش است. اولینبار اینجاست که سر و کله این قابهای سوخته پیدا میشود؛ قابهایی سیاهوسفید که بهشکل نگاتیو تصویر شده و دختری کوچک را نشان میدهد که در حال مخفی کردن تعدادی سیب در بوتههاست. مدتی دیگر نیز دوباره این تصاویر دیده میشود؛ همان دختر وارد اردوگاه میشود و تعدادی سیب را در قسمتهایی از زمین مخفی میکند و با دوچرخهاش به خانه بازمیگردد.
این دخترک، «الکساندارا»ست و درست مانند رودولف هوس یک شخصیت تاریخی است؛ دختری لهستانی و ۱۲ که بهعنوان جوانترین عضو ارتش لهستان با دوچرخه به اردوگاه میرفت تا به زندانیان گرسنه غذا (سیب) برساند. او در این راه، پارتیتوری مییابد که قطعهای است ساختهشده توسط یک زندانی. روایت فیلم ناگهان از سطح داستان «هوس» جدا شده و بخشهایی از زندگی دخترک لهستانی را با سر و شکلی عجیب نشان میدهد. در واقع نگاتیو بودن(سوخته بودن) جنس این تصاویر، سوختن و آشوویتس را به ذهن متبادر میکند. گویی تصاویر نقاشانه، بهشکل نمادین جلوهای از زندگی خانواده رودولف هوس است و تصاویر سوخته، جهان نابودشده دخترک و خانوادهاش را میرساند.
بهنظر میرسد «منطقه مورد علاقه» بهطرزی چشمگیر فیلمی است درباره تاریخ و هنر. بهرهگیری از کارکرد عکس (منفی و مثبت شدن)، استفاده از نقاشیها و سبکهای نقاشانه، اشارهای ناگهان -در متن روایت- به ماجرای الکساندرا بیسترون -دختر ۱۲ ساله- تا شنیدن قطعهای که توسط یک زندانی نوشته شده است. در عین حال هنگامی که دخترک به خانهاش میرود، تصاویر به نقاشیهای رامبرانت پهلو میزند یا زمانی که رودولف هوس در میهمانی است، جلوهای واقعگرایانه از نقاشیهای ماکس بکمان آلمانی را میتوان دریافت کرد. ولی بهراستی این اشارات متعدد به نقاشی و عکس و هنر به چه علت در فیلم بهکار گرفته شده است؟
پاسخ را میتوان در واپسین صحنه فیلم دریافت کرد. رودولف هوس، پلههای عمارت را پایین میرود -قصد بازگشت به خانهاش دارد ولی در میانههای راهپله، به راهی تودرتو میخورد. شاید گم شده است. سرگردان است. دو زن با لباسهای امروزی به مکانی وارد میشوند که انگار موزه است. چندی بعد موزه آشوویتس خودش را هویدا میکند. انگار «هوس» از سالهای تاریخ میگذرد. در عمارتی که اکنون موزه شده، لباسهای برجای مانده، ابزارها و... عکسهاست که مانده. از آنهمه جنایت تنها چند عکس مانده و چند تکه لباس. ولی میراث آشوویتس، نه فقط تعدادی اشیاء که تخیل خلاقی است که آدمی را لحظهای آرام نمیگذارد. از این روی، فیلم از همان آغاز دارد با تصویر و صدا، با هنر و تاریخ کار میکند و در نهایت روایتش را میگذارد پشت ویترین موزه آشوویتس. و تمام میشود. با نمایش عنوانبندی پایانی باز صداست که میآید؛ صدای نالهها و شیون عدهای که موسیقی پایانی را میسازند. «منطقه مورد علاقه»درباره تاریخی است که از جنایت، هنر میسازد. اصلاً فیلمی است درباره امروز و نه دیروز؛ فیلمی است درباره حافظه و تخیل: اینکه یادآوری جنایات تاریخ بدون کمک هنر امکانپذیر نیست.
۱. شعری از نادر نادرپور (تصویرها در آینهها نعره میکشند)
۲. Notes on 'Zone of Interest', by Adam Lehrer